نغمه دل |
|||
عـزم وداع کـرد جـوانی بـه روستـا ی در تیره شا می از بر خورشید طلعتی طبع هوا دژم بُد و چـرخ از فراز ابـر همچو ن حبا ب در د ل دریا ی ظلمتی زن گفت با جوان که از این ابر فتنه زای ترسـم رسد به گلبـن حسن تو آ فتی در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه ای مه چراغ کلبۀ من با ش ساعت لیکن جوان ز جنبش طوفان نداشت با ک د ریـا د لا ن ز مو ج ندارند دهشتی برخا ست تا برون بنهد پای زان سرای کـو را د گـر نبود مجـا ل ا قا متـی سرو روان چو عـزم جوان استـوار دید افرا خت قا متی که عیا ن شد قیا متی با یک نگـاه کرد بیـا ن شرح ا شتیـا ق بی آ نکه ا ز زبا ن بکشد با ر منتّی چون گوهری که غلتد بر صفحه ای ز سیم غلتان به سیمگون رخ وی اشک حسرتی زان قطرۀ سرشک فرو ما ند پا ی مرد یکسر ز د ست رفت اگرش بود طاقتی آتش فتا د در د لش از آ ب چشم دوست گفتی میا ن آ تش و آ ب است نسبتی این طرفه بین که سیل خروشان دراو نداشت چنـدان اثـر که قطـرۀ ا شک محبتی
چهار شنبه 7 فروردين 1388برچسب:, :: 16:14 :: نويسنده : نغمه دل
به خویش گفتم : بایدبرای هدیه به دوست در انتهای سفر تحفه ای گران ببرم هر آنچه را که پذیرای خاطرش باشد فراهم آرم و نزدش به ارمغان ببرم جهان بگردم و شئ نفیس و بی ما نند که مثل آن نتوان یافت در جهان ببرم متاع قابل و ارزنده ای که در بر او بود ز مهر د ل خسته ترجمان ،ببرم به هر دیار که رفتم به هر کجا جستم نبود تحفۀ شایسته ای که آ ن ببرم هر آنچه بودکمی داشت ز او به ود گفتم نزیبد آنکه گلی را به گلستان ببرم زدوست خوبتری نیست درجهان ، نسزد که هدیه شمع به خورشید آسمان ببرم پس از تفـکر بسیار بهتـر آن دیدم یکی که جلوۀ او را دهد نشان ببرم گزیدم آینه را زانکه بهر هدیه به دوست ز روی دوست نکوتر چه می توان ببرم علی باقرزاده « بقا»
آخرین مطالب پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |